دکتر حسین قناعتی به مناسبت هجدهمین سالگرد درگذشت دکتر سید حمید میرخانی، خاطره خود از این استاد فقید دانشگاه را که اردیبهشت ۱۳۹۵نوشته بود، منتشر کرد.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران، متن کامل خاطره را در ادامه می خوانید:
سال ۶۳ برای دومین بار در بیمارستان اختر بستری شدم. توی فکه مجروح شده بودم. دستم دوباره باید عمل میشد. آن سالها بیشتر مریضهای بیمارستانها مجروحان جنگی بودند. تخت کناری من هم مردی سیوپنج ساله بود که ظاهراً عمل سختی رویش انجام شده بود؛ و یک ساعتی میشد که به اتاق آورده بودنش. دستهایش لتوپار بود. شریانهایش پاره شده بودند. ساعت از ۱۰ که میگذشت شیفت پزشکان و پرستاران عوض میشد. توی بیمارستان خوب خوابم نمیبرد و معمولاً با صداهای کوچک بیدار میشدم. از ۱۱ شب به بعد میدیدم ساعت به ساعت، مردی بلندقد، لاغر با سری کم مو و عینکی بزرگ که روپوش سفیدی بر تن داشت، بالای سر هم اتاقی من میآمد. نبضش را میگرفت، به سرمش نگاهی میانداخت، دور تختش چرخی میزد و میرفت. من آن سالها دانشجوی سال دو پزشکی بودم. رفتار این پزشک به نظر جالب بود. به حرکاتش دقت میکردم. ساعت به ساعت به او سر میزدند و با دقت چکش میکند. خودم گفتم شاید نسبت فامیلی با این مجروح دارد. چهره این دکتر توی ذهنم مانده تا سال هفتاد.
سال هفتاد من مسئول شبکه کامپیوتری بیمارستان امام خمینی شدم. آن سال رئیس بیمارستان دکتر نعمتی پور بود. که ظاهراً تازه عوض شده بودند. میگفتند دکتر میرخانی به جای ایشان منصوب شدهاند.
دوستان و کارکنان بخش راجع به او زیاد صحبت میکردند اما من دکتر را نمیشناختم. تا این که گفتند بروم دفتر ریاست بیمارستان. وقتی وارد دفتر رئیس شدم و چشمم به او افتاد، چند لحظه ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. دکتر میرخانی همان پزشک قد بلند با عینک بزرگ بود که آن شب تا صبح چندبار به هماتاقی من سرزد.
دکتر گفت هرچه زودتر کمک کن این بخش راهاندازی بشود. بیمارستان باید به اطلاعات کافی دسترسی داشته باشد و برای مدیریت و حتی درمان بهتر احتیاج هست شبکه کامپیوتری قوی داشتهباشیم.
در آن سالها اینترونشنال رادیولوژی هنوز در ایران خیلی رشد نکرده بود؛ و راهاندازی آن مشکلات خودش را داشت در واقع بدون این که مریض را باز کنیم، کار درمان صورت میگیرد و این یعنی پا کردن در کفش جراحها. کار موافقها و مخالفان خودش را داشت. دکتر گفت هرچه بخواهم، در اختیارم قرار میدهد خودش هم پشت کار است. گفت تمام مسئولیت کار با من و تو بدون نگرانی کارت را انجام بده. من جوان بودم، حساس و به شدت ایدهآلیست. دلم میخواست همه چیز به بهترین شکل پیش برود. شرایطی که در سیستم اداری ما وجود دارد. با روحیه آدمی مثل من اصلاً همخوانی نداشت. بارها و بارها این سؤال را از خودم میپرسیدم، چرا این سیستم با من نمیخواند من که چیز خارج از قاعدهای نمیخواهم و بعد کلافه و داغان میشدم.
چندین بار مستقیم رفتم به دفتر دکتر؛ و گفتم که من میخواهم استعفا بدهم و استعفا را که از قبل نوشته بودم، جلویش میگذاشتم، با آرامش مخصوص خودش برگه استعفا را برمیداشت کمی لابهلای انگشتانش میچرخاند و بعد نگاهی به من میانداخت و نگاهی به کاغذ استعفا و میگفت خوب فکرهایت را کردهای، اگر بنا باشد در این سن سال که با انرژی و جوان هستی به خاطر مشکلاتی که دیگران سر راهت قرار میدهند، کار را کنار بگذاری، مطمئن باش همیشه آدم حساس و شکنندهای میمانی، که طاقت کوچکترین تنشها و درگیریها را نخواهی داشت و این ضعف است.
در آن سالهای جوانی، دکتر میرخانی به من یاد داد، هنر این است که ما در شرایط سخت، کار را پیش ببریم و به نتیجه برسانیم و الا در شرایط عادی هرکس میتواند از پس هر مسئولیتی که دارد، بربیایید. من در کنار آرامش دکتر، خودم را ساختم. حالا هنوز همان مشکلات، همان سیستم بیمار اداری هست؛ اما من یاد گرفتم چطور بدون درگیری ذهنی کارها را جلو ببرم و راهم را از لابهلای آن بازکنم. او رئیس بیمارستان بود. مجبور نبود تا این قدر نرمش داشته باشد؛ اما داشت. همیشه وقتی کاری میخواست انجام بدهم. در نگاهش خواهش و تواضع وجود داشت و با دلسوزی چند بار تکرار میکرد: تو را خدا این کار زمین نماند و! من منتظر نتیجه هستم … و من از اتاقش که بر میگشتم و تا کاری را که خواسته بود، درست و کامل انجام نمیدادم، وجدانم راحت نمیشد. احساس مدیون بودن میکردم. مدیریت او هرگز دستوری نبود. من اسمش را میگذارم اعمال مدیریت به روش روحانی. ما میدیدیم او کم میخورد، کم میخوابد و صبح زودتر از همه ما توی بیمارستان است و دیرتر از همه ما میرود. نمیتوانی با چنین رئیسی به خودت اجازه کمکاری یا تنبلی و بهانهگیری بدهی.
اگر با دقت نگاهش میکردی، خستگی همیشه در صورتش بود. یادم میآید یک روز دیدم صبح ساعت ۷ بدون ماشین از در بیمارستان وارد شد. جلو رفتم و گفتم چی شده دکتر پس کو ماشینتون؟ سری تکان داد، لبخند زد و گفت تصادف کردم. توی اتوبان پشت فرمون خوابم برد. باعث شدم چند تا ماشین بزنند به هم دیگر.
حتماً میدانید این طور وقتها آدم چه توصیههایی برای طرف مقابلش دارد … چند تا از همان توصیهها ردیف کردم و او گفت دلم نمیآید بیشتر به خودم برسم؛ چه کار کنم، مردم گرفتارند، کارها زمین مانده.
چند شب پیش، خوابش را دیدم. انگار هنوز زنده بود مثل همیشه تمیز و آراسته با قد بلند و کشیدهاش صاف راه میرفت. از سمت در شمالی بیمارستان مرا دید و به طرفم آمد. گفتم سلام دکتر، حالتان چه طوره؟ احساس میکردم که مدتها است او را ندیدم و واقعاً دلم میخواست بدانم حالش چطور است. دست مرا محکم فشار داد و گفت «خوبم. کارها مونده، کارها رو زودتر انجام بدهید… من دارم میروم پشت این ساختمان.» و بعد با سرعت رفت به سمت ساختمان نیمه کاره پیوند اعضاء.
من مرگ او و دکتر کابلی را هنوز باور نمیکنم. اصلاً دلم نمیخواهد فکر کنم دیگر نیستند. بعضیها مثل روح میمانند. ممکن است در جایی نباشند اما اسمشان ایجاد حرکت و تکاپو میکند. الان همه چیز سرجای خودش است. کارها انجام میشود اما این روح دیگر در بیمارستان امام خمینی وجود ندارد.
دکتر حسین قناعتی
دانشیار رادیولوژی دانشگاه علوم پزشکی تهران اردیبهشت ۱۳۹۵
توضیح اینکه دکتر میرخانی سیزدهم شهریور ۱۳۸۳ در پنجاه و سه سالگی بر اثر عارضه قلبی درگذشت.